هر که چون شيشه به پيمانه رساند خود را
چون سليمان به پريخانه رساند خود را
ما ز بي حوصلگي صلح به مينا کرديم
وقت آن خوش که به ميخانه رساند خود را
در همين نشأه شود جنت او نقد، اگر
زاهد خشک به ميخانه رساند خود را
هر مقامي که به آن، هوش به عمري نرسد
دل به يک نعره مستانه رساند خود را
سينه اش کان بدخشان شود از باده لعل
چون سبو هر که به ميخانه رساند خود را
شمع در محفل ازان نعل در آتش دارد
که به بال و پر پروانه رساند خود را
عاشق از هر دو جهان تا نکند قطع نظر
نيست ممکن که به جانانه رساند خود را
به دو صد زخم نپيچد سر تسليم از تيغ
که به آن زلف سيه، شانه رساند خود را
بت پرستي که نگشته است ز خود رو گردان
به چه اميد به بتخانه رساند خود را
نيست ممکن به پر و بال رسد کس به مراد
مگر از همت مردانه رساند خود را
شمع در کوتهي خويش ازان دارد سعي
که به خاکستر پروانه رساند خود را
باده از شيشه جلوريز برون مي آيد
که به سر منزل پيمانه رساند خود را
زان چو موج است همه رشته جان ها بي تاب
که به آن گوهر يکدانه رساند خود را
صائب از چشم بد خلق مسلم گردد
هر که چون گنج به ويرانه رساند خود را