شماره ٤٩٩: گل ازان زود به بازار رساند خود را

گل ازان زود به بازار رساند خود را
که به آن گوشه دستار رساند خود را
چون خط سبز، نفس سوخته اي مي بايد
که به آن لعل شکربار رساند خود را
سنگ بر سينه زند قطره ز گوهر شب و روز
که به آن قلزم زخار رساند خود را
خون ما را چه قدر خون جگر بايد خورد
که به آن غمزه خونخوار رساند خود را
صاف شو صاف که تا مي نشود صاف از درد
نيست ممکن به لب يار رساند خود را
دامن دشت جنون جاي تن آسانان است
به که ديوانه به بازار رساند خود را
رشته بي گرهي نيست درين بحر چو موج
که به آن گوهر شهوار رساند خود را
بسته دانه و آبند سراسر مرغان
زين قفس تا که به گلزار رساند خود را؟
نيست در بند جهان مرغ سبک پروازي
کز قفس تا سر ديوار رساند خود را
شيشه دل شود از سنگ ملامت خندان
کبک آن به که به کهسار رساند خود را
يوسف ما ز تهيدستي خلق آگاه است
به چه اميد به بازار رساند خود را؟
مرده خواب غرورند ز خود بي خبران
کيست در دولت بيدار رساند خود را؟
جگر دانه تسبيح ازان سوراخ است
که به سررشته زنار رساند خود را
صائب از مشق سخن مطلب طوطي اين است
که به آن آينه رخسار رساند خود را