شماره ٤٩٨: نمک خال بود داغ تمناي ترا

نمک خال بود داغ تمناي ترا
شور ليلي است سيه خانه سوداي ترا
بر جبين همچو گهر گرد يتيمي دارد
ديد تا شبنم گل، چهره زيباي ترا
خضر از دامن يک عمر ابد دست نداشت
کيست از دست دهد زلف دلاراي ترا؟
طوق هر فاخته اي حلقه ماتم مي شد
سرو مي ديد اگر قامت رعناي ترا
دو جهان در نظرش دست نگارين گردد
هر که در چشم کشد خاک کف پاي ترا
که گل از شمع تو چيند، که گرفته است به بر
پرده شرم چو فانوس سراپاي ترا
پر مقيد به تماشاي خود اي ماه مباش
آفتابي نکند آينه، سيماي ترا!
ما که داريم ز دل، ديدن روي تو دريغ
چون به آيينه پسنديم تماشاي ترا؟
مانده در عقده حيرت نفس موي شکاف
بوسه چون راه برد لعل شکرخاي ترا؟
چشم صائب به کجاي تو نظرباز شود؟
شوخي چشم غزال است سراپاي ترا