شماره ٤٩١: اي که از عالم معني خبري نيست ترا

اي که از عالم معني خبري نيست ترا
بهتر از مهر خموشي سپري نيست ترا
اگر از خويش برون آمده اي چون مردان
باش آسوده که ديگر سفري نيست ترا
سرو از بي ثمري خلعت آزادي يافت
جگر خويش مخور گر ثمري نيست ترا
مي کند همرهي خضر، بيابان مرگت
اگر از درد طلب راهبري نيست ترا
بر شکست قفس جسم ازان مي لرزي
که سزاوار چمن بال و پري نيست ترا
بگسل از خويش و به هر خار که خواهي پيوند
که درين ره ز تو ناسازتري نيست ترا
زان به چشم تو بود روي زمين خارستان
که چو نرگس به ته پا نظري نيست ترا
سنگ را مي شکند سنگ، ازان مغروري
که درين هفت صدف، هم گهري نيست ترا
نيست در بي هنري آفت نخوت صائب
شکوه از بخت مکن گر هنري نيست ترا