شماره ٤٩٠: خون ما گر سبب چهره آل است ترا

خون ما گر سبب چهره آل است ترا
در قدح ريز که چون شير حلال است ترا
بر مدار از سر ما سايه که چون مهر بلند
سايه چون کم شود، آغاز زوال است ترا
خاک در ديده آيينه خودبيني زن
تا بداني که چه مقدار جمال است ترا
جوهر از صافي آيينه حجاب تو شده است
اي که از حسن، نظر بر خط و خال است ترا
بي زباني نکند آب گهر را خس پوش
مي شود ظاهر اگر زان که کمال است ترا
خم چوگان ترا گوي سعادت نقدست
سر انديشه اگر در ته بال است ترا
نيست جز خشم و تو از جهل برون مي فکني
لقمه تلخ نمايي که حلال است ترا
چون لب کاسه دريوزه ز کوته نظري
حاصل از نطق همين حرف سؤال است ترا
از تواضع قد خم گشته خود راست کني
گر تمناي تمامي چو هلال است ترا
در گذر صائب از اسباب، کز اين عبرتگاه
هر چه با خود نتوان برد، وبال است ترا