شماره ٤٨٤: نيست در ديده ما منزلتي دنيا را

نيست در ديده ما منزلتي دنيا را
ما نبينيم کسي را که نبيند ما را
زنده و مرده به واديد ز هم ممتازند
مرده دانيم کسي را که نبيند ما را
مردمي را نشود هيچ حجابي مانع
سرمه خاموش نسازد نظر گويا را
ديدن عيب به هم مي شکند شاخ غرور
مصلحت نيست که طاوس بپوشد پا را
شمع در جامه فانوس نماند پنهان
عينک از پرده خواب است دل بينا را
تا به حيرت نرسد ديده نمي آرامد
سيل در بحر فراموشي کند غوغا را
عاشق از سنگ ملامت نشود رو گردان
طعمه از قاف سزد حوصله عنقا را
با خودي سر ز حقيقت نتوان بيرون برد
گم شدن خضر بود اين ره ناپيدا را
گر چنين تنگ شود ديده گردون خسيس
آب از چشمه سوزن ندهد عيسي را
نشد از زخم زبان شورش مجنون ساکن
خار و خس مانع طوفان نشود دريا را
کيست جز گريه به دلتنگي ما رحم کند؟
سيل بر سينه مگر چاک زند صحرا را
بي رخ تازه و پيشاني خندان صائب
چون صنوبر نتوان کرد ز خود دلها را