شماره ٤٧٩: سخن از صلح مگو، عالم جنگ است اينجا

سخن از صلح مگو، عالم جنگ است اينجا
صحبت شير و شکر، شيشه و سنگ است اينجا
حاصل دلشکني غير پشيماني نيست
موميايي، عرق خجلت سنگ است اينجا
چه کند کوچه و بازار به ديوانه ما؟
دامن دشت جنون سينه تنگ است اينجا
عشق در هر چه زند دست به جز دامن يار
گر چه تسبيح بود، قيد فرنگ است اينجا
خشم خونخوار تو از لطف رباينده ترست
چشم آهو خجل از داغ پلنگ است اينجا
حسن مستور به عاشق نتواند پرداخت
عکس طوطي به دل آينه زنگ است اينجا
قدر اگر مي طلبي بر در بيرنگي زن
که گهر، خوار به اندازه رنگ است اينجا
کام ما بي سخن تلخ نگردد شيرين
گر همه شيره جان است، شرنگ است اينجا
عجز اين نشأه، توانايي آن نشأه بود
از صراط آن گذر در است، که لنگ است اينجا
خطر قلزم عشق است به مقدار شعور
زورق بيخبران کام نهنگ است اينجا
کيست صائب سبک از دشت علايق گذرد؟
دامن ريگ روان در ته سنگ است اينجا