شماره ٤٧٦: من و مصري که شکرخيز بود خاک آنجا

من و مصري که شکرخيز بود خاک آنجا
کوزه شهد شود حنظل افلاک آنجا
در خرابات چه حاجت به مناجات من است
دست برداشته دايم به دعا تاک آنجا
در محبت لب خشک و مژه تر باب است
هيزم تر نفروشند ز مسواک آنجا
باد در دست برون مي روم از صحرايي
که بود برق، شکار خس و خاشاک آنجا
در بهشتي غم او در جگرم خار شکست
که نيابند به درمان دل غمناک آنجا
نفسم تنگ شد از باغ خوشا کنج قفس
که در فيض گشوده است ز هر چاک آنجا
سفري با نفس سوخته دارم در پيش
که حساب نفس صبح شود پاک آنجا
صائب از کوي خرابات به جايي نرود
دختري خواسته از سلسله تاک آنجا