شماره ٤٧٣: نماند از نارسايي مدي از احسان درين دريا

نماند از نارسايي مدي از احسان درين دريا
به سيلي سرخ دارد روي خود مرجان درين دريا
هواي ساحل از سر چون حباب پوچ بيرون کن
که چندين کشتي نوح است سرگردان درين دريا
عرق از روي آتشناکش آتش زير پا دارد
ز شوخي مي کند هر قطره اي طوفان درين دريا
کمي در ناز و نعمت نيست بحر رحمت حق را
صدف دارد همين دريوزه دندان درين دريا
به خاموشي توان شد کامياب از صحبت گوهر
نفس در دل گره کن همچو غواصان درين دريا
تو بر تار نفس از بي تهي چون موج مي لرزي
وگرنه عقد گوهر هست بي پايان درين دريا
نباشد سخت گيري در گهر اهل سخاوت را
گره واگردد از دل چون حباب آسان درين دريا
چرا عاشق نبازد سر به تيغ آبدار او؟
که مي گردد گهر هر قطره باران درين دريا
سبکباري بود باد مراد آزادمردان را
که موج از شستن دست است دست افشان درين دريا
مشو غافل ز وحدت تا شوي فارغ ز قيد تن
که گرد راه، سيل افشاند از دامان درين دريا
دهند از گوهرش چشم آب مردم چون صدف صائب
گذارد هر که دندان بر سر دندان درين دريا