شماره ٤٤٨: زر و سيم جهان در پرده دارد عمر کاهي را

زر و سيم جهان در پرده دارد عمر کاهي را
به قدر فلس باشد خار زير پوست ماهي را
گر از روشندلاني، صبر کن بر داغ ناکامي
که آب زندگي هرگز نيندازد سياهي را
مدان از بي گناهي گردهان عذر نگشايم
که مي پيچد به هم خجلت زبان عذرخواهي را
مکن زنهار دست از پا خطا، گر بينشي داري
که مي پرسند از هر عضو در محشر گواهي را
ز شوق نقطه خالش به گرد کعبه مي گردم
که ره گم کرده، خضري مي شمارد هر سياهي را
نسازد دوربينان را سواد از اصل مستغني
وگرنه از تو دارد چشم آهو خوش نگاهي را
عبث پرويز در همچشمي فرهاد مي کوشد
نگيرد زر دست افشار، جاي رنگ کاهي را
نشد ژوليده مويي پرده سرگرمي مجنون
نمي پوشد کلاه فقر، نور پادشاهي را
سر خاري ز شور عشق خالي نيست در گلشن
ازو دارد همانا غنچه گل کج کلاهي را
به همت مي توان قطع تعلق کرد از دنيا
سلاحي نيست از شمشير بالاتر سپاهي را
کليدي نيست غير از آه باغ خلد را صائب
مکن تا مي تواني فوت آه صبحگاهي را