شماره ٤٤٧: غنيمت دان درين وحشت سرا خلوت گزيني را

غنيمت دان درين وحشت سرا خلوت گزيني را
که از پوشيدن چشم است عينک دوربيني را
تو از تن پروري بار زمين گرديده اي، ورنه
به کاهش مي توان کرد آسماني اين زميني را
ز ناهمواري آرد ساده لوحي راه را بيرون
نمي باشد ثمر جز عقده دل خرده بيني را
به باد بي نيازي مي رود جمعيت خرمن
نمي باشد خطر از برق آفت خوشه چيني را
ندارد نامداري حاصلي غير از سيه رويي
غنيمت مي شمارد خاتم ما بي نگيني را
ندارد شکوه اي از تيره بختي ها دل عارف
که خواهد از خدا آيينه خاکسترنشيني را
محال است از سر بي مغز سودا را برآوردن
که نتوان از خمير آورد بيرون موي چيني را
گهر از ته نشيني يافت صائب اين سرافرازي
سبک قدري چو کف لازم بود بالانشيني را