شماره ٤٤٦: کسوفي هست دايم آفتاب زندگاني را

کسوفي هست دايم آفتاب زندگاني را
سياهي لازم افتاده است آب زندگاني را
مده چون غافلان سر رشته تار نفس از کف
که بي شيرازه مي سازي کتاب زندگاني را
حيات جاودان بي دوستان مرگي است پا بر جا
به تنهايي مخور چون خضر آب زندگاني را
بساط آفرينش را دل آگاه چون باشد؟
که خواب مرگ، بيداري است خواب زندگاني را
عنان سيل را هرگز شکست پل نمي گيرد
نگردد قد خم مانع شتاب زندگاني را
اگر نسيه است فرداي جزا پيش گرانخوابان
قيامت نقد باشد، خود حساب زندگاني را
نباشد برق عالمسوز را رنگي ز خاکستر
ز دوزخ نيست پروايي کباب زندگاني را
خمار باده شب مي کند گل در سحرگاهان
قيامت مي کند تعبير خواب زندگاني را
سيه گردد به اندک فرصتي روز کهنسالان
لب بامي است پيري آفتاب زندگاني را
کنم خاک عدم را توتيا، تا کرده ام صائب
تماشا عالم پر انقلاب زندگاني را