شماره ٤٤٣: مده از دست در پيري شراب ارغواني را

مده از دست در پيري شراب ارغواني را
شراب کهنه از دل مي برد ياد جواني را
ندامت چون لبم را در ته دندان نفرسايد؟
چو گل در خنده کردم صرف، ايام جواني را
چه خون ها مي خورم در پرده دل تا نگه دارم
ز چشم سوزن نامحرم اين زخم نهاني را
به عاشق مي دهي تعليم جان دادن، چه بي دردي!
چراغ صبح مي داند طريق جان فشاني را
زبون کش نيستم چون باد صبح از پرتو همت
وگرنه ياد مي دادم به شمع آتش زباني را
به اميدي که چون باد بهار از در درون آيي
چو گل در دست خود داريم نقد زندگاني را
عجب دارم که بردارد به تن عذر مرا صائب
به جان آزرده ام از خويشتن آن يار جاني را