شماره ٤٣٩: ز اسرار حقيقت بهره ور کن عشقبازي را

ز اسرار حقيقت بهره ور کن عشقبازي را
به طفلان واگذار اين ابجد عشق مجازي را
به استغناي مجنون حسن ليلي برنمي آيد
که ناز نازنينان است در سر، بي نيازي را
اگر داري دل پاکي درآ در حلقه مستان
که اينجا آبرويي نيست دامان نمازي را
خمار درد نوشان را مي ناصاف مي بايد
توان در خاکساري يافت ذوق خاکبازي را
به چشم دور گردان جلوه ديگر کند منزل
شکوه کعبه باشد در نظر کمتر حجازي را
به صد افسانه عمر ابد کوته نمي گردد
مگر از زلف او دارد شب هجران درازي را؟
گل روي بتان از آه من شد آتشين صائب
ز من دارد نسيم صبح اين گلشن طرازي را