شماره ٤٣٧: مده در جوش گل چون لاله از کف ميگساري را

مده در جوش گل چون لاله از کف ميگساري را
که نعل از برق در آتش بود ابر بهاري را
ندارد ديده پاک آبرويي پيش او، ورنه
به شبنم مي دهد گل منصب آيينه داري را
قيامت مي کند در ترکتاز ملک دل، گويا
ز طفل شوخ من دارد فلک دامن سواري را
بيابان گردي مجنون ز نقصان جنون باشد
که سنگ کودکان باشد محک کامل عياري را
گهر گرد يتيمي را دهد در ديده خود جا
به چشم کم مبين زنهار گرد خاکساري را
اگر از پرتو خورشيد روي دل طمع داري
مده چون شبنم از کف دامن شب زنده داري را
چه سازد سختي دوران به جان سخت ما صائب؟
ز تيغ کوه پروا نيست کبک کوهساري را