شماره ٤٣٦: دلم خاک مراد خويش داند نامرادي را

دلم خاک مراد خويش داند نامرادي را
کند گرد يتيمي گوهرم گرد کسادي را
ز تنگي در دل پر خون من شادي نمي گنجد
ز من چون غنچه تصوير، رنگي نيست شادي را
نظر بست از تماشا بوالهوس، تا يار نو خط شد
خط ريحان غبار چشم باشد بي سوادي را
به خواري زيستن، از عزت ناقص بود بهتر
گوارا کرد بر من قيمت نازل کسادي را
چرا صائب برون آيم ز خلوت، من که مي دانم
به از کنج دهان يار، کنج نامرادي را