شماره ٤٣٥: هوا ابرست، پر کن از شراب ناب کشتي را

هوا ابرست، پر کن از شراب ناب کشتي را
که از باد موافق بهترست اين آب کشتي را
چو دل شد آب، پشت خود به ديوار فراغت ده
که اين دريا کند يک لقمه با اسباب کشتي را
خط جام از غم عالم مرا دارالاماني شد
کمند وحدتي گرديد اين گرداب کشتي را
غرور دل يکي صد گشت از سجاده تقوي
ز غفلت بادبان شد پرده هاي خواب کشتي را
ز دست ناخداي عقل، کاري برنمي آيد
سبک سازد نهنگ عشق از اسباب کشتي را
رهايي مي دهد درد طلب دل را ازين عالم
به ساحل مي برد اين موجه بي تاب کشتي را
دل آسوده نبود بي قراران محبت را
چه آسايش بود در قلزم سيماب کشتي را؟
ز نعل واژگون آسمان اميد آن دارم
که از سرگشتگي آرد برون گرداب کشتي را
به ساحل مي تواند برد رخت از فيض يکرنگي
چو موج آن کس که سامان مي دهد از آب کشتي را
نظر گفتم دهم آب از عقيق او، ندانستم
که دريايي کند آن گوهر سيراب کشتي را
ز تدبير معلم دل کجا ساکن شود صائب؟
در آن دريا که لنگر مي کند بي تاب کشتي را