شماره ٤٣٤: سمندر کرد اشک گرم من مرغان آبي را

سمندر کرد اشک گرم من مرغان آبي را
ز گوهر چون صدف پر ساخت گردون حبابي را
بهاران را به غفلت مگذران چون لاله از مستي
غنيمت دان چو نرگس دولت بيدار خوابي را
شقايق حقه ترياک تا گرديد، دانستم
که افيوني کند آخر خمار مي شرابي را
غنيمت دان در اينجا اين دو نعمت را، که در جنت
نخواهي يافت خط سبز و رنگ آفتابي را
بخيل آسوده است از فکر تعمير دل سايل
که چشم جغد داند توتيا گرد خرابي را
نگردد جمع با طول امل جمعيت خاطر
خلاصي از کشاکش نيست اين موج سرابي را
مقام گوهر شهوار در گنجينه مي بايد
بياض از سينه بايد ساخت شعر انتخابي را
زبان در مجلس روشندلان خاموش مي بايد
که نوري نيست در سيما چراغ ماهتابي را
غزل گويي به صائب ختم شد از نکته پردازان
رباعي گر مسلم شد ز موزونان سحابي را