شماره ٤٣١: به هر تردامني منماي آن آيينه رو را

به هر تردامني منماي آن آيينه رو را
مبادا زنگ خجلت سبز سازد حرف بدگو را
ترا صدبار اگر بينم، همان مشتاق ديدارم
تهي چشمي به گوهر کم نمي گردد ترازو را
نگارين مي شود از خون دلها دست سيمينش
دهد پرداز اگر با دست، زلف عنبرين بو را
به اين شوقي که من رو در گلستان تو آوردم
نگه دارد خدا از بوسه گرمم لب جو را!
ز رشک شانه در تابم که با کوتاه دستي ها
به صد آغوش در بر مي کشد آن عنبرين مو را
عزايم خوان اگر خود را بسوزد جاي آن دارد
که از يک شيشه مي تسخير کردم صد پريرو را
شراب چشم ليلي بدخمار ظالمي دارد
ازان پيوسته مجنون در نظر مي داشت آهو را
همان در پيش چشمش گرد خجلت بر جبين دارد
اگر در سرمه خوابانند صد شب چشم آهو را
ز صائب پرس احوال غزال وحشي معني
که مجنون خوب مي داند زبان چشم آهو را