شماره ٤٢٧: خموشي مهر خاموشي زند بر لب سخن چين را

خموشي مهر خاموشي زند بر لب سخن چين را
که سازد غنچه لب بسته کوته دست گلچين را
بود از ساده رويان نوخطان را سرکشي افزون
که وحشت هست بيش از آهوان آهوي مشکين را
بود چون کوهکن در عاشقي ثابت قدم هر کس
برون آرد به جان بي نفس از سنگ شيرين را
يد بيضا ز خجلت آب شد چون شمع کافوري
برآوردي تو تا از آستين دست بلورين را
خصومت با گرانقدران سبک مغزي بود، ورنه
به آهي مي گذارم در فلاخن کوه تمکين را
حجاب نور مي سوزد نگاه خيره چشمان را
نمي بايد نقاب ديگر آن رخسار شرمين را
نينديشند ز آه و ناله عاشق هوسناکان
که شور بلبلان کوته نسازد دست گلچين را
به زهد خشک، زاهد برنمي آيد ز خودبيني
که نبود جوهر از خود بريدن تيغ چوبين را
سخن بايد که باشد آنقدرها دلنشين صائب
که از مشکل پسندان وا کشد بي خواست تحسين را