شکوه حسن ليلي آنچنان پر کرد هامون را
که از جمعيت آهو، حصاري ساخت مجنون را
چنان باشند وحشت ديدگان جوياي يکديگر
که مي آيد رم آهو به استقبال مجنون را
اگر دست از دهان آه آتشبار بردارم
مشبک همچو مجمر مي توانم ساخت گردون را
نميرد هر که با معشوق هر يک پيرهن باشد
وصال گنج دارد زنده زير خاک قارون را
نگردد منقطع فيض بزرگ در تهيدستي
که خم چون شد تهي، دارالاماني شد فلاطون را
سر از خجلت ز زير بال قمري برنمي آرد
مگر ديده است سرو بوستان آن قد موزون را؟
ز کاوش بيش آب چشمه ها افزون شود صائب
تهي ازگريه نتوان ساخت دل هاي پر از خون را
اگر چه نيست قدر خاک، شعر تازه را صائب
همان ارباب نظم از يکدگر دزدند مضمون را!