شماره ٤٢٠: بدل زان با تپيدن هاي دل کردم دويدن را

بدل زان با تپيدن هاي دل کردم دويدن را
که بيم راه گم کردن نمي باشد تپيدن را
ز بي تابي چنان سررشته تدبير گم کردم
که از سيماب مي گيرم سراغ آرميدن را
اگر دلجويي طفلان نمي شد سنگ راه من
به مجنون ياد مي دادم ز خود بيرون دويدن را
ازان هرگز نيفتد آب گوهر از صفاي خود
که دارد جمع يکجا با رميدن آرميدن را
به زنار رگ خامي کمر مي بست تا محشر
ثمر گر چاشني مي کرد آفات رسيدن را
ز استغنا نبيند بر قفا آن چشم، حيرانم
که آهو از که دارد شيوه دنبال ديدن را؟
اگر مي داشتم از بي قراري هاي دل فرصت
به چشم شوخ آهو ياد مي دادم رميدن را
شنيدن پرده پوش و حرف گفتن پرده در باشد
ازان عاقل به از گفتار مي داند شنيدن را
گل نازک سرشتان زود در فرياد مي آيد
لبي چون برگ گل بايد، لب ساغر مکيدن را
به نوک سوزني اين خار مي آيد ز پا بيرون
به تيغ تيز حاجت نيست از دنيا بريدن را
ازان دندان ز پيران گردش افلاک مي گيرد
که از غفلت نيندازي به پيري لب گزيدن را
اگر چه کوه دارد لنگري، صد سال مي بايد
که از من ياد گيرد پاي در دامن کشيدن را
نفس چون تير بر سنگ آيد از دل چون بود سنگين
دلي از موم بايد نغمه نازک شنيدن را
ز من صائب درين بستانسرا برگ خزان دارد
به دست افشاندني، از قيد هستي پا کشيدن را