شماره ٤١٩: متاب از کشتن ما اي غزال شوخ گردن را

متاب از کشتن ما اي غزال شوخ گردن را
که خون عاشقان باشد شفق اين صبح روشن را
مرا از صافي مشرب ز خود دانند هر قومي
که هر ظرفي به رنگ خود برآرد آب روشن را
نهادي چون قدم در راه از دلبستگي بگذر
که مي گردد گره در رشته سنگ راه، سوزن را
بيفشان دانه احسان، ز برق فتنه ايمن شو
که جز نقش پي موران حصاري نيست خرمن را
به زور عشق ازين زندان ظلماني توان رستن
که جز رستم برون مي آورد از چاه بيژن را؟
نمي گردد حريف نفس سرکش عقل دريا دل
چگونه زير دست خويش سازد آب، روغن را؟
مکن از دور گردون شکوه، اي جوياي آزادي
گشايش نيست بي سرگشتگي سنگ فلاخن را
به دشمن مي گريزم از نفاق دوستان صائب
که خار پا گوارا کرد بر من زخم سوزن را