شماره ٤١٥: زبان لاف رسوا مي کند ناقص کمالان را

زبان لاف رسوا مي کند ناقص کمالان را
که رو بر خاک مالد پرفشاني بسته بالان را
چو نتواني شدن شيرازه جمعيت خاطر
مده زحمت به پرسش زينهار آشفته حالان را
اميد من به خاموشي يکي ده گشت تا ديدم
که سامان مي دهد دست از اشارت، کار لالان را
جهاني را کند آزاد از غم، يک دل بي غم
که باشد صحبت ديوانه عيدي خردسالان را
چو آب زندگي جان بخش شو در پرده شبها
مکن رسوا به احسان چهره پوشيده حالان را
مده از دست چون ليلي زمام محمل تمکين
ميفکن چون جرس دنبال خود بيهوده نالان را
ندارد زخم دندان کار با لبهاي خاموشان
جواب تلخ کس بر رو نگويد بي سؤالان را
به ايام خط افکن از نکويان کامجويي را
که روي تازه مي باشد ثمر نازک نهالان را
تو از انديشه فاسد به دام و دد گرفتاري
پريخانه است ورنه کنج خلوت خوش خيالان را
نظربازي به ليلي طلعتان کيفيتي دارد
که مجنون مي کند حيران خود وحشي غزالان را
ز من دارند صائب شوخ چشمان نکته پردازي
سخنگو مي کند مجنون من، چشم غزالان را