شماره ٤١٤: نباشد الفتي با جسم، جان سينه ريشان را

نباشد الفتي با جسم، جان سينه ريشان را
تپيدن مشق پروازست دلهاي پريشان را
چنان از ديدن وضع جهان آشفته گرديدم
که جمعيت شمارد ديده ام خواب پريشان را
چراغ صبح صادق روشن از خورشيد تابان شد
گل از چاک گريبان سر برآرد صدق کيشان را
دل آزاري ندارد جز خجالت حاصل ديگر
نمک شد آب تا بر زخم آمد سينه ريشان را
عجب دارم به هوش آيند حيران ماندگان تو
اگر محشر نمکدان بشکند در چشم، ايشان را
خيال آشنا رويي که مي گردد به گرد من
ز من بيگانه خواهد کرد صائب قوم و خويشان را