شماره ٤١٠: ز خلوت نيست بر خاطر غمي وحدت شعاران را

ز خلوت نيست بر خاطر غمي وحدت شعاران را
گره در دل ز پيوندست دايم شاخساران را
حريف خيره چشمان نيست حسن شرمناک تو
مکن زنهار دور از بزم خود ما خاکساران را
قبول عشق چون فرهاد هر کس را کمر بندد
ز جان سختي کند دندانه تيغ کوهساران را
گرانسنگي فلاخن را پر پرواز مي گردد
به کوه صبر نتوان داد تسکين بي قراران را
من بي دست و پا زين خردسالان چون ستانم دل؟
که نتواند رسيد آتش به گرد اين ني سواران را
همانا هم قسم گشتند با هم لاله رخساران
که خون سازند در دل بوسه اميدواران را
به شرم من ندارد عندليبي ياد، اين گلشن
که زير بال و پر بردم به سر فصل بهاران را
منه زنهار بيرون پاي از حد گليم خود
کز افتادن خطر کمتر بود دامن سواران را
مرا کرده است صائب بي دل و دين گردش چشمي
که سازد نقل مجلس سبحه پرهيزگاران را