شماره ٤٠٩: ز منع افزون شود شوق گرستن بي قراران را

ز منع افزون شود شوق گرستن بي قراران را
که افزايد رسايي از گره در رشته باران را
ز طوفان پنجه مرجان نگردد بحر را مانع
کجا ساکن کند دست نوازش بي قراران را؟
به قدر سعي، از مقصود هر کس بهره اي دارد
که منزل پيش پاي خود بود، دامن سواران را
چه پرواي دل صد پاره دارد تيغ سيرابش؟
که هر برگي زبان شکر باشد نوبهاران را
به ابر اميد دارد دانه تا زير زمين باشد
نظر بر عالم بالاست دايم خاکساران را
به خورشيد درخشان، نسبت همت بود تهمت
که ريزش اختياري نيست دست رعشه داران را
علايق را بود کوتاه، دست از دامن همت
ز گرد ره نباشد زحمتي گردون سواران را
به خط اميدها دارد دل بي طاقت عاشق
که وقت شام، صبح عيد باشد روزه داران را
نسازد مايه داران مروت را زيان غمگين
نشاط باخت بيش از برد باشد خوش قماران را
به عقل شيشه دل باشد گران حرف ملامتگر
سر ديوانه گلريزان شمارد سنگباران را
نمي پيچد سر از سنگ ملامت هر که مجنون شد
که سازد سرخ رو سنگ محک کامل عياران را
ز خوشوقتي گوارا مي شود هر ناخوشي صائب
که چشم شور کوکب نقل باشد ميگساران را