ز سرو و گل چمن مينا و جام آورد مستان را
ز بلبل مطرب رنگين کلام آورد مستان را
مکرر بود وضع روز وشب، آن ساقي جان ها
ز زلف و عارض خود صبح و شام آورد مستان را
کمندي از خط بغداد سامان داد جام مي
به سير روضه دارالسلام آورد مستان را
که مي گنجد دگر در جامه کز گلزار بيرنگي
نسيم صبحدم چندين پيام آورد مستان را
بنه بر طاق نسيان زهد را چون شيشه خالي
درين موسم که سنگ از لاله جام آورد مستان را
مشو غمگين در ميخانه را گر محتسب گل زد
که جوش گل شراب لعل فام آورد مستان را
به هشياران فشان اين دانه تسبيح را زاهد
که ابر از رشته باران به دام آورد مستان را
کمند جذبه حب الوطن از وادي غربت
به دريا همچو سيل خوشخرام آورد مستان را
به قول عارف رومي سخن را ختم کن صائب
که ساقي هر چه دربايد، تمام آورد مستان را