شماره ٤٠١: به هم پيچد خط مشکين بساط حسن خوبان را

به هم پيچد خط مشکين بساط حسن خوبان را
غبار خط لب بام است اين خورشيد تابان را
در آن فرصت که نقش خاتم اقبال برگردد
هجوم مور سازد بر سليمان تنگ ميدان را
مکن در مد احسان کوتهي در روزگار خط
که نشتر مي کند خشکي رگ ابر بهاران را
غبار خط او گفتم شود خاک مراد من
چه دانستم زمين پنهان کند رخسار جانان را؟
به اين دستور اگر دل مي ربايد آن خط مشکين
به يک دل مي کند محتاج، زلف عنبرافشان را
قلم در پنجه ياقوت شد انگشت حيراني
به دور لعل او تا ديد آن خط چو ريحان را
مرا چون روز، روشن بود از جوش خريداران
که خواهد تخته کرد از خط مشکين حسن دکان را
لب جان بخش او را نيست پروا از غبار خط
که ظلمت نيل چشم زخم باشد آب حيوان را
دل و ديني به کس نگذاشت زنار سر زلفش
مگر خط بر سر رحم آورد آن نامسلمان را
ز طوق قمريان چون دود از روزن هوا گيرد
اگر سرو گلستان بيند آن سرو خرامان را
مگر دارد هواي سير باغ آن شاخ گل صائب؟
که گل چون غنچه سازد بهر رفتن جمع دامان را