شماره ٤٠٠: نظر کن در ترازو داري آن خورشيد تابان را

نظر کن در ترازو داري آن خورشيد تابان را
اگر در پله ميزان نديدي ماه کنعان را
به سيم قلب ما کي سر فرود آرد ترازويش؟
که آيين از متاع يوسفي بسته است دکان را
به کوه قاف دارد پشت از سنگ تمام خود
پر کاهي شمارد پله تمکين خوبان را
ز يوسف گر چراغ ديده يعقوب روشن شد
چراغان کرد روي آتشين او صفاهان را
زمين اصفهان کان نمک شد از شکر خندش
نگه دارد خدا از ديده شور اين نمکدان را
ز شبنم دامن گل راست چندين داغ رسوايي
به برگ گل چسان نسبت کنم آن پاکدامان را؟
توان تا حشر بوي خون شنيد از خاک ترکستان
به جوش آورد از بس لعل او خون بدخشان را
ز حيرت طوق قمري ديده قربانيان مي شد
اگر مي ديد وقت جلوه آن سرو خرامان را
لب ياقوت او روزي که نوخط گشت، دانستم
که با خاک سيه سازد برابر آب حيوان را
به جز انصاف، هر چيزي که خواهي در دکان دارد
دهد يارب خدا انصاف، آن غارتگر جان را
ز رويش گرد خط روزي که بر مي خاست، دانستم
که مي سازد چراغ آسيا، خورشيد تابان را
لب ميگون او نگذاشت در آفاق مخموري
شکست آن چهره گلگون خمار عندليبان را
چنان گل خوار شد در عهد روي دلگشاي او
که بلبل مي دهد بر باد، اوراق گلستان را
شود هر ذره خورشيد دگر در عالم افروزي
اگر قسمت کني بر عالم آن حسن به سامان را
اگر چه پسته مي گرديد در شکر نهان دايم
به خط سبز پنهان کرد آن لب شکرستان را
کجا آيد به چشم سير او سيم و زر عالم؟
که مي گيرد به ناز از عشقبازان خرده جان را
که دارد از غزالان حلقه چشمي چنين صائب
که بر گردن گذارد گردش او طوق، شيران را