شماره ٣٩٩: مکن بي بهره يارب از قبول دل بيانم را

مکن بي بهره يارب از قبول دل بيانم را
به زهر چشم خوبان آب ده تيغ زبانم را
تهيدستي ندارد برگريز نيستي در پي
نگه دار از شبيخون بهاران گلستانم را
چو طوطي لوح تعليمم ده از آيينه رخساران
مکن چون پسته سبز از خامشي تيغ زبانم را
ز خاک آستانت رو به هر جانب که مي آرم
سر زلف گرهگير تو مي پيچد عنانم را
من آن رنگين نوا مرغم که در هر گلشني باشم
ز دست يکدگر گلها ربايند آشيانم را
تو با اين ناز تا در خلوت آغوش مي آيي
تپيدن مي کند از مغز خالي استخوانم را
(ثبات پا کرم کردي، عزيمت هم کرامت کن
گران کردي رکابم را، سبک گردان عنانم را)
(سبکروحي چو باد صبح در گلشن نمي آيد
که ريزد در قدم چون برگ گل صائب بيانم را (کذا))