شماره ٣٩٦: مسوز اي سنگدل از انتظار مي کبابم را

مسوز اي سنگدل از انتظار مي کبابم را
به درد باده کن تعمير احوال خرابم را
ادب پرورده عشقم، نيايد خيرگي از من
نسوزد آتش مي پرده شرم و حجابم را
ازان چون موي آتش ديده يک دم نيست آرامم
که آتش طلعتان دارند نبض پيچ و تابم را
نمي شد شبنم من خرج دامان گل و نسرين
اگر يک ذره در دل مهر مي بود آفتابم را
به دامان قيامت پاک نتوان کرد خون من
همين جا پاک کن اي سنگدل با خود حسابم را
همان از شوخ چشمي سر برآرم از گريبانش
اگر صدبار دريا بشکند بر هم حبابم را
نگرديد از جهان بي نمک، شوري مرا حاصل
مگر شور قيامت خوش نمک سازد کبابم را
گوارا مي شود چون مي به کامم تلخي غربت
گر آن گل پيرهن بر پيرهن پاشد گلابم را
مگر برگ خزان ديده است اوراق حواس من؟
که بي شيرازه مي سازد دم سردي کتابم را
چو ماه نو سر از پاي تواضع بر نمي دارم
اگر با آن بزرگي آسمان گيرد رکابم را
مرا از نامه و پيغام صائب دل نياسايد
به حرف و صوت نتوان داد تسکين اضطرابم را