شماره ٣٩٤: نه آسان است بر گردن گرفتن کار عالم را

نه آسان است بر گردن گرفتن کار عالم را
سليمان بار ديگر چون گرفت از ديو خاتم را؟
دل روشن اسير رنگ و بو هرگز نمي گردد
در آتش مي گذارد لاله و گل نعل شبنم را
به آساني به دست آورده اي دامان درويشي
چه مي داني ز درويشي چه لذتهاست ادهم را؟
اگر دست زنان مصر شد قطع از مه کنعان
بريد از هر دو عالم آن پسر مردان عالم را
شود محشور در سلک بخيلان در صف محشر
اگر شهرت ز احسان مطلب افتاده است حاتم را
مي گلرنگ پيران را به حال خويش مي آرد
نشاط عيد اگر از ماه نو بيرون برد خم را
ز چشم بد خرابات مغان را حق نگه دارد!
که دارد در بط مي، شير مرغ و جان آدم را
دمي دارد مي پا در رکاب زندگي صائب
به غفلت مگذران تا مي توان زنهار اين دم را