شماره ٣٩٠: اگر آزاده اي بگذار اسباب تجمل را

اگر آزاده اي بگذار اسباب تجمل را
که بي برگي به سامان مي کند کار توکل را
ز جمعيت دل صد پاره عاشق خطر دارد
کمر بستن برد از باغ بيرون دسته گل را
نفس در صحبت بي نسبت از من برنمي آيد
حضور زاغ باشد سرمه آواز بلبل را
مرا ترساند از تيغ تغافل يار، ازين غافل
که صبر من کند دندانه شمشير تغافل را
چنان از شرم زلفش آب شد در چشمه ها سنبل
که نتوان امتياز از موج کردن زلف سنبل را
تواضع پيشه خود ساختم با خصم، تا ديدم
که شد سيلاب خاک راه با قد دو تا پل را
چنان کز تيغ خود کوه گران بر خود نمي لرزد
نسازد مضطرب جور فلک اهل تحمل را
ندارد حسن پنهان هيچ رازي صائب از عاشق
که دارد بلبل از بر سر به سر مجموعه گل را