شماره ٣٨٤: غبار خط جانان لنگر آرام شد دل را

غبار خط جانان لنگر آرام شد دل را
که سازد توتياي چشم، طوفان ديده ساحل را
تفاوت نيست در لطف و عتاب و خشم و ناز تو
تو از هر در درآيي مي کني گلزار محفل را
نباشد خونبها آن را که شادي مرگ مي گردد
نگيرد خون ما چون خون گل دامان قاتل را
سماع اهل دل را نغمه پردازي نمي بايد
که باشد مطرب از بال و پر خود مرغ بسمل را
به چشم من که با درد طلب قانع ز مطلوبم
ره خوابيده دارد راحت و آرام منزل را
مجو از زاهدان خشک طينت گوهر عرفان
که از درياي گوهر، بهره خاشاک است ساحل را
نباشد آدمي را هيچ خلقي بهتر از احسان
که بوسد دست خود، هر کس که گيرد دست سايل را
ندارد گريه کردن حاصلي در پيش بي دردان
ميفشان در زمين شور صائب تخم قابل را