شماره ٣٨١: کنم نظاره چون بي پرده رخسار نکويش را؟

کنم نظاره چون بي پرده رخسار نکويش را؟
که من پوشيده دارم از دل خود آرزويش را
خبر از حسرت سرشار من زان لب کسي دارد
که خالي آورد از چشمه حيوان سبويش را
دلش چون موج مي لرزد ز بيم عاقبت دايم
به دريا متصل هر کس نگردانده است جويش را
نديدي نور ايمان را اگر در کفر پوشيده
تماشا کن به زير زلف عنبرفام رويش را
کسي کز چشمه تيغ شهادت تازه شد جانش
به آب خضر هيهات است تر سازد گلويش را
ز گوهر چون صدف مي شد غني، بي منت نيسان
اگر گردآوري مي کرد سايل آبرويش را
جگرگاه زمين شد رفته رفته يوسفستاني
ز بس بردند زير خاک، عشاق آرزويش را
بهار پاکدامن را عبير پيرهن مي شد
صبا مي برد اگر صائب به گلشن خاک کويش را