شماره ٣٧٩: چه خوش باشد در آغوش آورم سرو روانش را

چه خوش باشد در آغوش آورم سرو روانش را
کنم شيرازه اوراق دل، موي ميانش را
کيم من تا وصال گل به گرد خاطرم گردد؟
مرا اين بس که گرد سر بگردم باغبانش را
کنار حسرتي از طوق قمري تنگتر دارم
نمي دانم که چون در بر کشم سرو روانش را؟
اگر بر آسمان ناز رفته است آن هلال ابرو
به زور چرب نرمي مي کشم آخر کمانش را
که حد دارد نظر بازي کند با چين ابرويش؟
دهانم تلخ شد تا چاشني کردم کمانش را
در آن وادي که مغزم سرمه چشم غزالان شد
ز دست موج، روغن مي چکد ريگ روانش را
اگر خصم قوي بنياد، کوه بيستون گردد
ز برق تيشه جوي شير سازم استخوانش را
چسان معلوم گردد رتبه حسن سخن صائب؟
که دارد در ميان گرد کسادي کاروانش را