شماره ٣٧٨: ز دست يکدگر شکرلبان گيرند سنگش را

ز دست يکدگر شکرلبان گيرند سنگش را
ز شيريني به حلوا احتياجي نيست جنگش را
به بال عاريت حاشا که تيرش سر فرود آرد
سبکدستي که پيکان بال و پر گردد خدنگش را
به حرف عاشق بيدل، که پردازد در آن محفل
که چون طوطي به گفتار آورد آيينه زنگش را
مرا مي پرورد در کوهساري عشق سنگين دل
که باشد ناز چشم آهوان داغ پلنگش را
درين دريا کسي يابد خبر زان گوهر يکتا
که داند همچو آغوش صدف کام نهنگش را
بيابان قناعت وسعتي دارد که هر موري
نمي داند کم از ملک سليمان چشم تنگش را
من ديوانه راسرگشته دارد اين طمع صائب
که گيرم چون فلاخن در بغل يک بار سنگش را