شماره ٣٦٨: زبان کوتاه باشد آشناي بحر گوهر را

زبان کوتاه باشد آشناي بحر گوهر را
بلندي حجت عجزست بازوي شناور را
به خون دل ميسر نيست از دل آرزو شستن
به آب تيغ نتوان محو کرد از تيغ جوهر را
مکن چون تنگ ظرفان شکوه از داغ سيه بختي
که در طالع بهار بي خزاني هست عنبر را
کند يک جلوه گوهر پيش غواص و تماشايي
رسد فيض سخن يکسان، سخن سنج و سخنور را
نينديشد ز درد و داغ نوميدي دل عاشق
که از آتش بود پروانه راحت سمندر را
من آن شيرين پسر را از پدر صائب برآوردم
اگر طوطي ز بند ني برون آورد شکر را