شماره ٣٦٦: نسوزد دل به آه گرم من چرخ بد اختر را

نسوزد دل به آه گرم من چرخ بد اختر را
ز دود تلخ پروا نيست چشم سخت مجمر را
منم کز تيره بختي ها ندارم صبح اميدي
وگرنه در سواد دل بهاري هست عنبر را
به حرف و صوت مهر خامشي را بر مدار از لب
سپر داري کن از تاراج مور اين تنگ شکر را
دل قانع ز احسان کريمان است مستغني
به آب تلخ دريا احتياجي نيست گوهر را
نسوزد پرده شرم و حيا را باده روشن
ز آتش نيست پروايي پر و بال سمندر را
ز آب زندگي آيينه هم زنگار مي گيرد
بود ظلمت نصيب از چشمه حيوان سکندر را
گران بر خاطر آزادمردان نيست کوه غم
ز بار دل نمي گردد دو تا قامت صنوبر را