شماره ٣٦٥: خط از سنگين دلي گفتم برآرد لعل دلبر را

خط از سنگين دلي گفتم برآرد لعل دلبر را
ندانستم رگ گردن شود اين رشته گوهر را
نه تبخاله است بر گرد دهان آن پري پيکر
ز تنگي اين صدف بيرون لب جا داده گوهر را
سرشک بلبلان برگ گلي نگذاشت بي شبنم
که نتوان ديد خالي در کف احباب ساغر را
صبوري با دل بي طاقت من برنمي آيد
مکرر کشتي من بادبان کرده است لنگر را
دل بي تاب، تن را بر قرار خويش نگذارد
که سازد پايکوبان اين سپند شوخ مجمر را
دل روشن، زبان لاف را بر يکدگر پيچد
کند پوشيده صيقل در حجاب نور جوهر را
گرامي دار اهل جود را اي بوستان پيرا
مروت نيست افکندن درخت سايه گستر را
عروس ملک در عقد دوام کس نمي آيد
لب خشک است از آب زندگي قسمت سکندر را
دل آگاه را از زنگ کلفت نيست پروايي
که روشن تر کند گرد يتيمي آب گوهر را
ز ترک عشق گفتم دل خنک گردد، ندانستم
که سوزد بيش از آتش، دوري آتش سمندر را
نمي بايد ز عيسي کرد پنهان درد خود صائب
مپوش از پرتو خورشيد تابان دامن تر را