شماره ٣٦٢: فرو خوردم ز غيرت گريه مستانه خود را

فرو خوردم ز غيرت گريه مستانه خود را
فشاندم در غبار خاطر خود دانه خود را
فروغ شمع ازان گرد سر پروانه مي گردد
که از خاکستر خود ريخت رنگ خانه خود را
ز بس ترسيده است از چشم شور خاکيان چشمم
ندارم چشم بينم روزن کاشانه خود را
همان درد سيه بختي ميم را بي صفا دارد
اگر چون لاله سازم سرنگون پيمانه خود را
نهان از پرده هاي چشم مي گريم، نه آن شمعم
که سازم نقل مجلس گريه مستانه خود را
به کام خضر آب زندگي را تلخ مي سازم
به رغبت بس که مي بوسم لب پيمانه خود را
رم آهوي من انداز اوج لامکان دارد
به صحرا چون دهم تسکين دل ديوانه خود را؟
خموشان را محرک بر سر گفتار مي آرد
گره کن زلف تا کوته کنم افسانه خود را
حريف خضر و رشک آب حيوان نيستم صائب
ز آب تيغ او پر مي کنم پيمانه خود را