شماره ٣٦١: خوشا روزي که بينم دلبر بگزيده خود را

خوشا روزي که بينم دلبر بگزيده خود را
ز رخسارش برافروزم چراغ ديده خود را
چرا ممنون شوم از گلشن آرا من که مي دانم
به از صد دسته گل، دامن برچيده خود را
به دامان صدف بار دگر افکندم از ساحل
ز قحط قدردانان گوهر سنجيده خود را
سرآمد چون جرس هر چند در فرياد عمر من
نشد بيدار سازم طالع خوابيده خود را
ز آب زندگي ريگ روان سيري نمي دارد
ز مي سيراب چون سازم دل غم ديده خود را
صدف از ابر نيسان مي کند بيجا گهر پنهان
نگيرد پس کريم از سايلان بخشيده خود را
نيندازد به هر آلوده دامن عشق او سايه
به خاصان مي دهد شه، جامه پوشيده خود را
همان شايسته رخسار او صائب نمي دانم
اگر در چشمه خورشيد شويم ديده خود را