شماره ٣٦٠: ازان چون شمع مي کاهم درين محفل تن خود را

ازان چون شمع مي کاهم درين محفل تن خود را
که از ظلمت برون آرم روان روشن خود را
نماند نامه ناشسته در دست سيه کاران
به صحراي قيامت گر فشارم دامن خود را
ز عمر برق جولان آن قدر فرصت طمع دارم
که پاک از سبزه بيگانه سازم گلشن خود را
من آزاده را در خون کشد چون پنجه شيران
ز نقش بوريا سازم اگر پيراهن خود را
همان با نفس نيکي مي کنم، هر چند مي دانم
کز احسان نيست ممکن دوست کردن دشمن خود را
به خرج برق و باد از جمع کردن رفت کشت من
مگر از باددستي جمع سازم خرمن خود را
ز چشم عاقبت بين، هر که اميد ثمر دارد
در ايام بهاران درنبندد گلشن خود را
شبي کان ماه سيما شمع خلوتخانه ام گردد
کنم با آه اول چشم بندي روزن خود را
برد زنگ از دل آيينه تاريک، خاکستر
مبدل چون کنم صائب به گلشن گلخن خود را؟