شماره ٣٥٧: نهان در زنگ ازان چون تيغ دارم جوهر خود را

نهان در زنگ ازان چون تيغ دارم جوهر خود را
که من از عرض جوهر دوست تر دارم سر خود را
نه از بي جوهري ها مهر دارم چون صدف بر لب
نهان دارم ز چشم شور دريا گوهر خود را
ز طوفان حوادث با سبک مغزي نيم غافل
حباب آسا درين دريا به کف دارم سر خود را
من از تردامني گرديده ام چون موج دريايي
خوشا ابري که سازد خشک، دامان تر خود را
ندارد در خور من باده اي گردون مينايي
مگر از خون دل لبريز سازم ساغر خود را
به دلتنگي چنان چون غنچه تصوير خو کردم
که بر روي نسيم صبح نگشايم در خود را
ز سربازي درين گلشن چنان خوشوقت مي گردم
که مي ريزم چو گل در دامن گلچين زر خود را
مرا اين روسفيدي در ميان تيره روزان بس
که کردم صرف آن آيينه رو خاکستر خود را
به خاموشي شوم مهر دهان بيهوده گويان را
نمي بازم چو کوه از هر صدايي لنگر خود را
ز سودا آنچنان دلسرد از تن پروري گشتم
که چون مجنون به پاي مرغ مي خارم سر خود را
بود در جوشن داود صائب عاقبت بيني
که در زير قبا پوشيده دارد جوهر خود را