شماره ٣٥٤: نهان کرده است رويت در نقاب حشر جنت را

نهان کرده است رويت در نقاب حشر جنت را
فرو برده است فکر مصرع قدت قيامت را
نمي انديشد از زخم زبان چون عشق صادق شد
به دندان صبح گيرد تيغ خورشيد قيامت را
اگر اشک پشيماني نبندد بر کمر دامن
که پاک از روي مجرم مي کند گرد خجالت را؟
ز سيلاب گرانسنگ حوادث غافل افتاده
سبک مغزي که ريزد در جهان رنگ اقامت را
درخت بارور را دل سبک از سنگ مي گردد
نگيرد از هوا ديوانه چون سنگ ملامت را؟
به زور بازوي اقبال کاري برنمي آيد
نگه دارد مگر دست دعا دامان دولت را
کمند وحدت خود را مکن شيرازه صحبت
مده در گوشه تنهايي خود راه، کثرت را
برون افتد چو تخم از خاک، گردد روزي موران
نهان کن زينهار از ديده مردم عبادت را
ز منت نشکند در ناخنت ني تا شکر صائب
چو موران توتياي ديده کن خاک قناعت را