شماره ٣٥١: بزرگاني که مانع مي شوند ارباب حاجت را

بزرگاني که مانع مي شوند ارباب حاجت را
به چوب از آستان خويش مي رانند دولت را
نمي داند کسي در عشق قدر درد و محنت را
که استمرار نعمت مي کند بي قدر نعمت را
به شکر اين که داري فرصتي، تعمير دلها کن
که کوتاه است عمر کامراني برق فرصت را
کسي را مي رسد با چرخ مينايي طرف گشتن
که چون رطل گران بر سر کشد سنگ ملامت را
عدالت کن که در عدل آنچه يک ساعت به دست آيد
ميسر نيست در هفتاد سال اهل عبادت را
خموشي را چراغ عاريت در آستين دارد
به نور جبهه روشن دار محراب عبادت را
به آن خواري که سگ را دور مي سازند از مسجد
مکرر رانده ام از آستان خويش دولت را
اگر کوه گناه ما به محشر سايه اندازد
نبيند هيچ مجرم روي خورشيد قيامت را
رگ خواب مرا در دست دارد چشم پر کاري
که از هر جنبش مژگان به رقص آرد قيامت را
مرا گمنامي از وحدت به کثرت مي کشد صائب
وگرنه گوشه عزلت، کمينگاهي است شهرت را