شماره ٣٥٠: چه پروا از غبار خط مشکين است آن لب را؟

چه پروا از غبار خط مشکين است آن لب را؟
مي لعلي جواهر سرمه سازد ظلمت شب را
مي لعلي جواهر سرمه سازد ظلمت شب را
کند نقل شراب تلخ، چشم شور کوکب را
بهشت نسيه اش مي شد همين جا نقد بي زحمت
به مذهب جمع اگر مي کرد زاهد حسن مشرب را
خوشا همسايه منعم، که لعل آبدار او
ز آب زندگي لبريز دارد چاه غبغب را
ز تأثير سحرخيزي است روي صبح نوراني
مده از دست در ايام پيري دامن شب را
به بوسي چند شيرين کن دهان تلخکامان را
که از خط در کمين روز سياهي هست آن لب را
چنان شد عام در ايام ما ذوق گرفتاري
که آزادي بود بر دل گران اطفال مکتب را
نسازد تنگدستي تنگ، ميدان بر سبک عقلان
که طفل از دامن خود مي کند، آماده مرکب را
متاب از سختي ايام رو، گر اهل آزاري
که نگشايد گره از دم به غير از سنگ عقرب را
ز شکر خنده پنهان گل، بلبل برد لذت
خمارآلود داند قدر اين جام لبالب را
مکن در مد احسان کوتهي، تا منصبي داري
که باشد باد دستي لنگر آرام منصب را
به تردستي نگردد راست، چون ديوار مايل شد
عمارت چند خواهي کرد اين فرسوده قالب را؟
بهشت دلگشاي من دل شبهاست، مي ترسم
که گيرد چرخ کم فرصت ز دستم دامن شب را
به ديوان قيامت کار ما رحمت کي اندازد؟
که يک دم تيره سازد سيل، بحر صاف مشرب را
من و کنج خمول و فکر زاد آخرت صائب
گوارا باد بزم عيش، خوش وقتان مشرب را