شماره ٣٤٦: زبان برگ بود از ذکر خامش بوستانها را

زبان برگ بود از ذکر خامش بوستانها را
نسيم نوبهاران کرد گويا اين زبان ها را
ز عقل کوته انديش است سرگرداني مردم
بيابان مرگ مي سازد دليل اين کاروان ها را
اگر آزاده اي، آسوده باش از سردي دوران
که دارد ياد هر سروي درين گلشن خزان ها را
سر سوداييان از گردش جام است مستغني
که آب از شوق باشد آسياي آسمان ها را
به بي نام و نشاني مي توان شد ايمن از آفت
که زود از پا درآرد گردن افرازي نشان ها را
به استمرار، نعمت در نظرها خوار مي گردد
ز گلگشت چمن لذت نباشد باغبان ها را
علايق دامن آزادگان صائب نمي گيرد
ز جولان نيست مانع خار و خس آتش عنان ها را