شماره ٣٤١: ندارد بحر و کان سرمايه دست و دل ما را

ندارد بحر و کان سرمايه دست و دل ما را
گهر چون ابر مي ريزد ز دامن سايل ما را
که مي آيد به سرقت دل ما جز پريشاني؟
که مي پرسد به غير از سيل راه منزل ما را؟
به تيغ بي نيازي خون آهوي حرم ريزد
سيه چشمي که در پي مي دود مرغ دل ما را
ندارد مزرع ما حاصلي غير از تهيدستي
توان در چشم موري کرد خرمن حاصل ما را
اگر بي طاقتي در دامن درمان نياويزد
شکستن موميايي مي شود آخر دل ما را
مسيحا در علاج ما نفس بيهوده مي سوزد
لب خاموش ساغر مي گشايد مشکل ما را
چه لازم منت خشک از فلک برداشتن صائب؟
چه رنگيني دهد اين جام خالي محفل ما را؟